سوگواری بخش ناگزیری از زندگی ماست
ایستگاههای تابآوری در سوگ را نمیتوان سانسور کرد
اندوه و به سوگ نشستن واکنش ماست در برابر مرگ عزیزان خود؛ راهی برای انطباق با مرگ آنان؛ و منظور از انطباق، فراشد پیچیدهای است که در طی آن میآموزیم چگونه از این پس، بدون حضور فیزکیشان به زندگی ادامه دهیم. سوگ موقعیتی ایستا نیست و اشکال و مراحل چندی دارد از انکار گرفته تا خشم و پذیرش و رسیدن به چگونگی تأثیر مرگ عزیزان بر زندگی من و البته بر زندگی دیگر نزدیکان...
همه انتظار دارند سوگ با گذشت زمان کمرنگ شود، ولی نمیشود. اتفاقی که میافتد، این است که جهان فرد حول محور سوگ شکل میگیرد. سوگ مثل اثر انگشت، منحصربهفرد است و هر کس به شیوه خودش سوگواری میکند.
یکی از واقعیاتِ تلخِ زندگی این است که بیشترِ ما آدمها، روزی مرگِ عزیزی را تجربه خواهیم کرد. تجربۀ مرگِ عزیزان معمولا منجر به واکنشهای روانی_اجتماعی میشود. خوشبختانه در درازمدت، بیشترِ مردم خود را با زندگیِ جدید و فقدانِ عزیزِ از دست رفتۀشان وفق میدهند. البته معنایش این نیست که آنها غمشان را فراموش میکنند، بلکه یاد میگیرند با آن کنار بیایند؛ ولی متاسفانه بعضیها نمیتوانند و به سوگِ حاد دچار میشوند.
این سوگ با سوگِ معمولی فرق دارد و برای درکِ بهترش، زخمِ پوستی را درنظر بگیرید. زخمی که معمولا خودش خوب میشود، اما گاهی دچار التهاب میشود که در این موارد، مثلا از پماد یا کرم یا چسبِ زخم برای کمک به فرایند درمان استفاده میکنیم. درمورد سوگواری هم همینطور است و آسیبِ ناشی از داغدیدگی هم معمولا بدون کمکِ تخصصی، درمان میشود، اما برای درمانِ سوگهای حاد، ممکن است به کمکِ اضافی و تخصصی نیاز باشد.
هیچ معیار قطعی برای مدت زمان سوگ وجود ندارد
صاحبنظران علوم رفتاری بر این باورند که سوگ برای برخی از مردم تجربهای بسیار شدید است درحالیکه برای عدهای تجربهای نسبتا خفیف محسوب میشود، برای عدهای دوران سوگ برای مدت زمان نسبتا کوتاهی ادامه مییابد درحالیکه در برخی ظاهرا برای همیشه باقی میماند. هیچ معیار قطعی برای مدت زمان سوگ وجود ندارد، اما در مواردی که دوران سوگ طولانی و شدید شده و درواقع از دوران طبیعی خارج شده باشد، فرد سوگوار نیاز به کمک دارد.
همانند مریم که سه سال قبل، برادرش بهطور ناگهانی هنگام خواب براثر حمله قلبی از دنیا رفت. او بهطور مداوم، روزها و ساعتهای منتهی به مرگ برادرش را مرور میکرد و از خودش میپرسید که آیا باید متوجه حال بد او میشد یا او را وادار میکرد به اورژانس برود. او از زندگی اجتماعی کنارهگیری کرده بود و مشکل خواب داشت و درحالیکه دورهای از داروهای ضدافسردگی را شروع و به دو درمانگر مراجعه کرده بود، بهنظر میرسید هیچکدام مؤثر نبودند. تا اینکه مریم تصمیم گرفت به شکل جدی وارد برنامه ۱۶ جلسهای درمان شود و خود را از اختلال سوگ طولانیمدت نجات دهد. او در جلساتی که با درمانگر خود داشت، خاطراتش را از روزی که متوجه شد برادرش از دنیا رفته، تعریف کرد که فرآیندی دردناک بود اما بهتدریج ترس از حافظه او خارج شد و او درنهایت واقعیت مرگ برادرش را پذیرفت.
نسرین هم تجربه مشابهی دارد. پس از مرگ دخترش، در اتاق او را محکم بست و اتاق را دستنخورده رها کرد. پس از گذشت یک سال، دوستانش به او گفتند وقت آن رسیده که اتاق را خالی کند و درست نیست که محلی برای سوگواری در خانه داشته باشد. اما نسرین به حرف آنان توجهی نکرد. سپس یک روز صبح، سه سال پس از مرگ دخترش، از خواب بیدار شد و به اتاق بازگشت. او لباسها و اسباببازیهای دخترش را در جعبههای پلاستیکی گذاشت و جالباسی را خالی کرد. او هنوز مطمئن نیست چگونه دچار این تحول شده اما میگوید: «ناگهان، نگاه میکنید و میبینید چند سال گذشته است و به دنیا برمیگردید، چون چاره دیگری جز پذیرش ندارید.»
احمد هم معتقد است، همه آنهایی که عزیز از دست دادهاند، بالاخره یک روز به پذیرش میرسند. وقتی عزیزی را از دست میدهیم، دچار اندوه و ماتمی میشویم که همراه با خاطرات خوشی است که از او داریم. عاقبت، خاطراتِ خوش اندوه را پس میرانند...
احمد کنار آمدن با فقدان ناشی از مرگ را دشوار توصیف کرده و تجربه خودش را این گونه روایت میکند: «وقتی پرستار آسایشگاه صبح روز دوم اردیبهشت 98 زنگ زد که به من بگوید پدرم در ساعت ۷:۳۸ صبح فوت کرده، دنیا ناگهان به نظرم بیگانه و کژ و کوژ رسید. شکل اشیا را تشخیص میدادم اما باید دستوپا میزدم تا بفهمم چه دیدهام. نمیدانستم که او تا چه حد پشتیبان و محل اتکایم در زندگی بوده است، تا وقتی که آن تکیهگاه فروریخت. از وقتی به دنیا آمدم، حضور او برایم دائمی بود. در ظاهر، آرام بودم و بهآهستگی وظایف ناخوشایندی را که بهناگزیر بهسبب فرزند ارشد خانواده بودن بر عهدهام بود، یکییکی انجام میدادم: یعنی بقیه اعضای خانواده را خبرکردن؛ فراهمکردن مقدمات کفنودفن؛ اطلاعدادن به دوستان و آشنایان و دانشگاهی که او ۳۳ سال به شغل کتابداری در آنجا مشغول بود. اما در درون، گرداب متلاطمی از احساسات بودم: غم، تشویش، عصبانیت، بیاعتقادی، ترس، پشیمانی و گناه. گاه در آن ساعات، روزها و هفتههای اولیه، پس از مرگ او، بهسختی نفس میکشیدم. نمیتوانستم فکرم را جمع کنم. فراموشکار شده بودم. هرقدر هم میخوابیدم، باز خسته و فرسوده بودم.»
او به خاطر میآورد که خود را در زمان گم کرده بود و به مکانهای آشنایی میرسید، بیآنکه بداند چگونه به آنجا رسیده است. بهگفتهی او، «موضوع فقط ناراحتی یا اضطراب نیست، ترس و وحشت است. احساس میکنید که عقل خود را پاک از دست دادهاید و دارید دیوانه میشوید. با این حال به تدریج به این تصور میرسید که میتوان بر اندوه و ماتم چیره شد اما اندوه به جزئی از کیستیِ ما تبدیل میشود.»
تقریباً ۶۸ درصد افراد داغدار افسردگی خفیفی را تجربه میکنند
محققان در پژوهش مهمی دربارهی افسردگی در افراد داغدار که در سال ۲۰۱۵ در نشریهی پژوهشهای روانپزشکی منتشر شده است، ۲۵۱۲ نفر را که همسر یا فرزندشان را از دست داده بودند، یک بار پیش و سه بار پس از وقوع مصیبت، در یک بازهی هجدهساله زیر نظر گرفتند. آنها دریافتند در حالی که ۷درصد از آنها افسردگی مزمنی داشتند که در تمام طول مدت تحقیق ادامه داشت، بیشتر شرکتکنندگان ــ تقریباً ۶۸درصد آنها ــ فقط افسردگی خفیفی را تجربه کردند، یا اصلاً چنین تجربهای نداشتند. ۱۱درصد گزارش کردند که پیش از مصیبت دچار افسردگی شدند اما افسردگیشان عاقبت در طول زمان کاهش یافت و ۱۳درصد هم اندوه و ماتمی دائمی را تجربه کردند که آغازش پس از مرگ همسر یا فرزندشان بوده است.
ویدا فلاح، رواندرمانگر با اشاره به این آمار، از دشواری پشت سر گذاشتن سوگ میگوید. به باور او، زندگی قواعد خاص خود را دارد و یکی از قوانین آن، پیشبینی ناپذیر بودن برخی مسائل است. آدمی دیر یا زود ناگزیر است بپذیرد همه چیز تحت اراده و کنترل او اتفاق نمیافتد و برخی اتفاقات پیرامون، خارج از اراده و تصمیم او رقم میخورد. اتفاقاتی که میتواند شبیه یک طوفان، نظم زندگی ما را بههم بزند و نیاز به مدت زمان طولانی باشد برای اینکه بتوانیم تعادل جدیدی را به زندگیمان برگردانیم. سوگ، یک مصداق بارز از همین اتفاقات است.
این رواندرمانگر میگوید: «زمانی که یکی از عزیزترین و پررنگترین آدمهای زندگی خود را از دست میدهیم، ممکن است انکار فقدان او انرژی روانی بیشتری از ما بگیرد، ممکن است رنج جای خالی او و مسئولیتهایی که در غیاب او به عهده ما گذاشته میشود از ما انسانهای خشمگینتری بسازد اما واقعیت این است که او دیگر نیست. چندی پیش یکی از دوستان من تعریف میکرد که بعد از فوت پدرش هنوز هم هر روز صبح با گوشی همراه او به خط خود پیام میدهد و از جانب پدر مرحومش به خود سلام و صبح بخیر میگوید. واقعیت این است که دوست من هنوز در مرحلهی انکار بهسر میبرد و آمادگی لازم برای پذیرش آنچه اتفاق افتاده را ندارد. مثال دیگر انکار فقدان، زمانی است که ما وسایل شخص فقید را بهطور وسواسگونهای نزد خود نگه میداریم و به هیچ قیمتی حاضر نیستیم حتی برای چند لحظه از خودمان جدا کنیم. گاهی فرد بعد از فقدان تلاش میکند تا رنج را در نظر خود کوچک کند و رفتارهای او اصلا شبیه انسان سوگوار نیست. تکلیف اول همه ما بعد از مواجهه با فقدان و تابآوری در سوگ، پذیرش است. قبول اینکه آن شخص فقید دیگر نیست.»
هماهنگ کردن دنیای بیرون با واقعیتها
این رواندرمانگر عنوان میکند: «گاهی ممکن است فرد داغدیده فکر کند طبیعی نیست اگر سوگواری میکند یا آدم ضعیفی است اگر درگیر اندوه و غم است. ممکن است تصور کند ماندن در بازه زمانی سوگواری او را از زندگی عقب میاندازد و باید بیاعتنا به اندوه، فعالیتها و مسئولیتهای اجتماعی خود را به کیفیت قبل ادامه دهد. ممکن است تله کمالطلبی این وضعیت را تشدید کند و فرد از اینکه امور به نحو عالی پیش نمیروند احساس گناه کند و خود را حسابی شماتت کند. فرد داغدیده باید بپذیرد که سوگواری نه تنها نشانهی سلامت روان است، بلکه امری کاملا ضروری است و اگر پروسه آن به خوبی طی نشود، در آینده در جای دیگر، به نحو دیگری خود را نشان خواهد داد و زندگی فرد را مختل خواهد کرد. از طرفی اغلب بازماندگان در هماهنگ کردن دنیای بیرون با واقعیتها دچار مشکل میشوند. این مرحله، وقتی است که فرد داغدیده متوجه میشود از این به بعد او باید مسئولیتهای شخص فقید را به عهده بگیرد. جایی که متوجه میشود کسی که از زندگیاش حذف شده دقیقا چه کسی بوده است و چه نقشی در زندگی او داشته است. مرحلهای که متوجه میشود دنیای بیرون معطل او نمیماند و او موظف است نظم را در زندگی جاری کند، موظف است مسئولیتهای دیگری را به دوش بکشد بدون اینکه بتواند گلایهای داشته باشد.»
این رواندرمانگر هماهنگ کردن دنیای درون را از دیگر مراحل سوگواری دانسته و بیان میکند: «در این مرحله فرد داغدیده جای رنج را در قلب خود پیدا میکند، دیگر انکار نمیکند، از کسی خشمگین نیست و زندگی تا حد زیادی تعادل ثانویه خود را بازیافته است. میداند که قرار نیست شخص فقید را فراموش کند و یاد میگیرد چطور با غم فقدان او به نحو مسالمت آمیز کنار بیاید و زندگی را ادامه دهد. طبیعتا ایستگاههای تابآوری در سوگ را نمیتوان حذف یا سانسور کرد و تنها پس از عبور از مسیر تابآوری در سوگ، میتوان زندگی مسالمتآمیز با اندوه را تجربه کرد.»
گروهی از روانشناسان میگویند که ماتم نوعی تجربه عمومی انسانی است که مغز ما برای کنترل و مهارکردن آن تکامل یافته است.
علیرضا شریفی در قامت روانشناس، میگوید که «در طول هزاران سال فقدان و مرگ در اجتماع، مغز رویّهی پیچیدهای را ایجاد کرده است تا به ما برای تحمل سوگواری کمک کند و نهایتاً آن را شفا دهد. ماتم واکنشی طبیعی است. هرچقدر هم که این واکنشها نگرانکننده و عجیبوغریب باشند، دلایل معقولی برای وقوع آنها وجود دارد. اندوه و ماتم چنان تأثیر قدرتمندی بر ما دارد که مسیرهایی برای جریانهای عصبی مغزمان از نو میسازد؛ سیستم لیمبیک (کنارهای)، بخش اولیه مغز که عواطف و رفتارهای ضامن بقای ما را کنترل میکند، نقش اصلی را بر عهده میگیرد، حال آنکه قشر جلوی پیشانی (مرکز استدلال و تصمیمگیری) نقش اصلی را واگذار میکند. از منظر تکاملی، مغز ما برای پاسخگفتن به آنچه تهدید محسوب میشود، بهنحوِ غریزی رفتار میکند. اغلب اوقات ما ازدستدادن یکی از عزیزانمان را تهدیدی به آن معنی تلقی نمیکنیم اما از دیدگاه مغز، این بهمعنای دقیق کلمه تهدید تلقی میشود. ادراک تهدید به این معنی است که واکنش ما برای بقا، «جنگ یا گریز»، آغاز به کار میکند و هورمونهای استرس مثل سیل در بدن جاری میشوند. یافتههای پژوهشگران در دانشگاه آریزونا و دیگران نشان داده است که سطوح کورتیزول (هورمون استرس) در افراد داغدیده بهشدت بالا میرود. در حالی که کورتیزول بهسرعت جریان مییابد، مغز، دستکم بهطور موقت، خود را بازسازی میکند تا به ما کمک کند که ضربه روحی ناشی از اندوه و ماتم را تحمل کنیم.»
نخستین هفتههای پس از فقدان، مغز مراکز تصمیمگیری و نقشهکشی را خاموش میکند
شریفی در ادامه توضیح میدهد: «در نخستین هفتههای پس از فقدان، مغز مثل پرستار سختگیری که استراحت موقت در بستر را بر خود تحمیل میکند، مراکز کنترل وظایف عالیتر، از جمله مراکز تصمیمگیری و نقشهکشی، را خاموش میکند. در همان حال، نواحی درگیر در احساس و خاطره با اضافهکاریِ خود تعیین میکنند که کدام احساس و خاطره اجازهی عبور یابد. اسکنهای مغزی از افراد داغدیده نشان میدهد که اندوه و ماتم بخشهایی از سیستم لیمبیک را فعال میکند؛ بخشهایی که گاه «مغز عاطفی» نامیده میشوند. از جمله نواحی لیمبیکِ فعالشده عبارتاند از آمیگدالا که شدت احساسات و ادراک تهدید را تعیین میکند، قشر کمربندی که در تأثیر متقابل احساسات و حافظه دخالت دارد و تالاموس، نوعی ایستگاه تقویتکننده، که سیگنالهای حسی را به قشر مخ، مرکز پردازش اطلاعات مغز، میرساند، لذا برای تداوم وظیفه و بقا، مغز مانند یک صافی عمل میکند که آستانه احساسات و خاطراتی را که میتوانیم یا نمیتوانیم اداره و کنترل کنیم، ردیابی میکند. چندان کاری برای تغییر این واکنش نمیتوان انجام داد، گرچه لزوماً ما نمیخواهیم چنین کنیم؛ این کار برای سازگارشدن با فقدان عزیزِ ازدسترفته اساسی است. در اصل، ما تابع این فرآیند کلی هستیم.»
شریفی به ما اطمینان میدهد که در هنگام سوگ، ناتوانیمان از ساختن جملات منسجم و منطقی یا بهیادآوردن اینکه درِ یخچال را برای برداشتن چهچیزی باز کردهایم، نباید ما را نگران کند؛ مغز صرفاً قدرت اندیشیدن را تا حد زیادی کم کرده است تا ما توانایی تحمل این فقدان را داشته باشیم. نتیجه این موازنه، شناختِ گنگ و مبهم است؛ آنچه نهایتاً «ماتمِ مغز» نام گرفته است. درست همانطور که بدن میداند چه کند تا زخمی شفا یابد، مغز هم میداند چه کند تا پس از فقدان، خودش را شفا دهد. اما شفایافتن زمان میبرد. شفایافتن نیازمند مهربانی و مواظبِ خود بودن است.
این روانشناس در پاسخ به اینکه اندوه و ماتم چقدر طول میکشد، میگوید: این موضوع از شخصی به شخصی متفاوت است. برای برخی از افراد، دردِ فقدان میتواند در طول چند هفته یا چند ماه بگذرد و تمام شود، حال آنکه برخی ممکن است بعد از یک سال هنوز غم و اندوه عمیقی را احساس کنند.
سوگ با افسردگی یا تنش پس از حادثه متفاوت است
پژوهشهای اخیر حاکی از آن است که اگر اندوه و ماتم برای مدتی بیش از حد طولانی بسیار شدید باشد، میتواند مسئلهساز شود. اکنون بسیاری از روانشناسان معتقدند که اگر توجه بیش از اندازه به فقدان، بیش از یک سال طول بکشد، ممکن است نیاز به درمان باشد تا به شخصِ داغدیده کمک شود که خود را بازیابد. این وضعیت که اختلال ماتمِ دیرگذر یا ماتمِ بغرنج نامیده میشود، در آخرین جلد راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات ذهنی (DSM-5) ثبت شدهاست؛ کتابی که روانشناسان و روانپزشکان برای تشخیص اختلالات بیماران به کار میبرند.
بر اساس یافتههای تحقیقی توسط پژوهشگرانی در هلند و آمریکا، افرادی که عزیزانشان را در رویدادهای خشونتآمیز از دست دادهاند یا رابطهای بسیار صمیمی با فرد متوفی داشتهاند، بیشتر در معرض ماتمِ بغرنج هستند. گرچه ممکن است آسان باشد که فرض کنیم اندوه و ماتمِ دیرگذر صرفاً شکلی از افسردگی است و به همان نحو هم میتواند درمان شود اما چنین نیست. بر اساس همان تحقیق، اندوه و ماتمِ بغرنج با افسردگی و اضطراب یا تنش پس از حادثه متفاوت است، اگرچه در برخی از علائم مشترکاند؛ از جمله ضعیفشدن خودانگاره یا خود را درککردن و انزوای اجتماعی. بر اساس یافتههای پژوهشهای دیگر، زوال و کاهش قوهی تشخیص و شناخت در افرادی با اندوه و ماتمِ بغرنج بارزتر است.
با همهی این احوال، موارد اندوه و ماتمِ بغرنج بهندرت رخ میدهد. بر طبق تحقیقی در سال ۲۰۱۷ توسط پژوهشگران دانشگاه آرهوس در دانمارک، فقط حدود ۱۰درصد از افراد داغدیده دچار این اختلال خواهند شد. اکثر افراد داغدار میان سوگواری فعالانه و اقدام به وظایف زندگی روزمره با ظاهری عادی در نوساناند. در واقع، محققان اکنون میدانند که نوسانات اندوه و ماتم، هر اندازه هم که ناخوشایند باشد، شیوهای برای کمککردن به مغز، ذهن و بدن است تا با فقدان کنار آیند و نهایتاً، با واقعیت جدید زندگی بدون عزیز ازدسترفته خود سازگار شوند.
فراز و نشیب زندگی و قواعدی که بازی دنیا مطابق با آن چیده شده است، اقتضای این را دارد که خیلی از اتفاقها خارج از ارادهی ما رقم بخورد. تجربه فقدان منحصر به افراد خاصی نیست و دیر یا زود همه ما را به چالش میکشد. مهم این است که رنج را بپذیریم و بدانیم که سوگواری کردن بخش ناگزیری از زندگی ماست. بدانیم ایستگاههای تابآوری در سوگ را نمیتوان سانسور کرد و باید اجازه دهیم زمان و انرژی لازم صرف شود تا از این مرحله گذر کنیم.
همه انتظار دارند سوگ با گذشت زمان کمرنگ شود، ولی نمیشود. اتفاقی که میافتد، این است که جهان فرد حول محور سوگ شکل میگیرد. سوگ مثل اثر انگشت، منحصربهفرد است و هر کس به شیوه خودش سوگواری میکند.
یکی از واقعیاتِ تلخِ زندگی این است که بیشترِ ما آدمها، روزی مرگِ عزیزی را تجربه خواهیم کرد. تجربۀ مرگِ عزیزان معمولا منجر به واکنشهای روانی_اجتماعی میشود. خوشبختانه در درازمدت، بیشترِ مردم خود را با زندگیِ جدید و فقدانِ عزیزِ از دست رفتۀشان وفق میدهند. البته معنایش این نیست که آنها غمشان را فراموش میکنند، بلکه یاد میگیرند با آن کنار بیایند؛ ولی متاسفانه بعضیها نمیتوانند و به سوگِ حاد دچار میشوند.
این سوگ با سوگِ معمولی فرق دارد و برای درکِ بهترش، زخمِ پوستی را درنظر بگیرید. زخمی که معمولا خودش خوب میشود، اما گاهی دچار التهاب میشود که در این موارد، مثلا از پماد یا کرم یا چسبِ زخم برای کمک به فرایند درمان استفاده میکنیم. درمورد سوگواری هم همینطور است و آسیبِ ناشی از داغدیدگی هم معمولا بدون کمکِ تخصصی، درمان میشود، اما برای درمانِ سوگهای حاد، ممکن است به کمکِ اضافی و تخصصی نیاز باشد.
هیچ معیار قطعی برای مدت زمان سوگ وجود ندارد
صاحبنظران علوم رفتاری بر این باورند که سوگ برای برخی از مردم تجربهای بسیار شدید است درحالیکه برای عدهای تجربهای نسبتا خفیف محسوب میشود، برای عدهای دوران سوگ برای مدت زمان نسبتا کوتاهی ادامه مییابد درحالیکه در برخی ظاهرا برای همیشه باقی میماند. هیچ معیار قطعی برای مدت زمان سوگ وجود ندارد، اما در مواردی که دوران سوگ طولانی و شدید شده و درواقع از دوران طبیعی خارج شده باشد، فرد سوگوار نیاز به کمک دارد.
همانند مریم که سه سال قبل، برادرش بهطور ناگهانی هنگام خواب براثر حمله قلبی از دنیا رفت. او بهطور مداوم، روزها و ساعتهای منتهی به مرگ برادرش را مرور میکرد و از خودش میپرسید که آیا باید متوجه حال بد او میشد یا او را وادار میکرد به اورژانس برود. او از زندگی اجتماعی کنارهگیری کرده بود و مشکل خواب داشت و درحالیکه دورهای از داروهای ضدافسردگی را شروع و به دو درمانگر مراجعه کرده بود، بهنظر میرسید هیچکدام مؤثر نبودند. تا اینکه مریم تصمیم گرفت به شکل جدی وارد برنامه ۱۶ جلسهای درمان شود و خود را از اختلال سوگ طولانیمدت نجات دهد. او در جلساتی که با درمانگر خود داشت، خاطراتش را از روزی که متوجه شد برادرش از دنیا رفته، تعریف کرد که فرآیندی دردناک بود اما بهتدریج ترس از حافظه او خارج شد و او درنهایت واقعیت مرگ برادرش را پذیرفت.
نسرین هم تجربه مشابهی دارد. پس از مرگ دخترش، در اتاق او را محکم بست و اتاق را دستنخورده رها کرد. پس از گذشت یک سال، دوستانش به او گفتند وقت آن رسیده که اتاق را خالی کند و درست نیست که محلی برای سوگواری در خانه داشته باشد. اما نسرین به حرف آنان توجهی نکرد. سپس یک روز صبح، سه سال پس از مرگ دخترش، از خواب بیدار شد و به اتاق بازگشت. او لباسها و اسباببازیهای دخترش را در جعبههای پلاستیکی گذاشت و جالباسی را خالی کرد. او هنوز مطمئن نیست چگونه دچار این تحول شده اما میگوید: «ناگهان، نگاه میکنید و میبینید چند سال گذشته است و به دنیا برمیگردید، چون چاره دیگری جز پذیرش ندارید.»
احمد هم معتقد است، همه آنهایی که عزیز از دست دادهاند، بالاخره یک روز به پذیرش میرسند. وقتی عزیزی را از دست میدهیم، دچار اندوه و ماتمی میشویم که همراه با خاطرات خوشی است که از او داریم. عاقبت، خاطراتِ خوش اندوه را پس میرانند...
احمد کنار آمدن با فقدان ناشی از مرگ را دشوار توصیف کرده و تجربه خودش را این گونه روایت میکند: «وقتی پرستار آسایشگاه صبح روز دوم اردیبهشت 98 زنگ زد که به من بگوید پدرم در ساعت ۷:۳۸ صبح فوت کرده، دنیا ناگهان به نظرم بیگانه و کژ و کوژ رسید. شکل اشیا را تشخیص میدادم اما باید دستوپا میزدم تا بفهمم چه دیدهام. نمیدانستم که او تا چه حد پشتیبان و محل اتکایم در زندگی بوده است، تا وقتی که آن تکیهگاه فروریخت. از وقتی به دنیا آمدم، حضور او برایم دائمی بود. در ظاهر، آرام بودم و بهآهستگی وظایف ناخوشایندی را که بهناگزیر بهسبب فرزند ارشد خانواده بودن بر عهدهام بود، یکییکی انجام میدادم: یعنی بقیه اعضای خانواده را خبرکردن؛ فراهمکردن مقدمات کفنودفن؛ اطلاعدادن به دوستان و آشنایان و دانشگاهی که او ۳۳ سال به شغل کتابداری در آنجا مشغول بود. اما در درون، گرداب متلاطمی از احساسات بودم: غم، تشویش، عصبانیت، بیاعتقادی، ترس، پشیمانی و گناه. گاه در آن ساعات، روزها و هفتههای اولیه، پس از مرگ او، بهسختی نفس میکشیدم. نمیتوانستم فکرم را جمع کنم. فراموشکار شده بودم. هرقدر هم میخوابیدم، باز خسته و فرسوده بودم.»
او به خاطر میآورد که خود را در زمان گم کرده بود و به مکانهای آشنایی میرسید، بیآنکه بداند چگونه به آنجا رسیده است. بهگفتهی او، «موضوع فقط ناراحتی یا اضطراب نیست، ترس و وحشت است. احساس میکنید که عقل خود را پاک از دست دادهاید و دارید دیوانه میشوید. با این حال به تدریج به این تصور میرسید که میتوان بر اندوه و ماتم چیره شد اما اندوه به جزئی از کیستیِ ما تبدیل میشود.»
تقریباً ۶۸ درصد افراد داغدار افسردگی خفیفی را تجربه میکنند
محققان در پژوهش مهمی دربارهی افسردگی در افراد داغدار که در سال ۲۰۱۵ در نشریهی پژوهشهای روانپزشکی منتشر شده است، ۲۵۱۲ نفر را که همسر یا فرزندشان را از دست داده بودند، یک بار پیش و سه بار پس از وقوع مصیبت، در یک بازهی هجدهساله زیر نظر گرفتند. آنها دریافتند در حالی که ۷درصد از آنها افسردگی مزمنی داشتند که در تمام طول مدت تحقیق ادامه داشت، بیشتر شرکتکنندگان ــ تقریباً ۶۸درصد آنها ــ فقط افسردگی خفیفی را تجربه کردند، یا اصلاً چنین تجربهای نداشتند. ۱۱درصد گزارش کردند که پیش از مصیبت دچار افسردگی شدند اما افسردگیشان عاقبت در طول زمان کاهش یافت و ۱۳درصد هم اندوه و ماتمی دائمی را تجربه کردند که آغازش پس از مرگ همسر یا فرزندشان بوده است.
ویدا فلاح، رواندرمانگر با اشاره به این آمار، از دشواری پشت سر گذاشتن سوگ میگوید. به باور او، زندگی قواعد خاص خود را دارد و یکی از قوانین آن، پیشبینی ناپذیر بودن برخی مسائل است. آدمی دیر یا زود ناگزیر است بپذیرد همه چیز تحت اراده و کنترل او اتفاق نمیافتد و برخی اتفاقات پیرامون، خارج از اراده و تصمیم او رقم میخورد. اتفاقاتی که میتواند شبیه یک طوفان، نظم زندگی ما را بههم بزند و نیاز به مدت زمان طولانی باشد برای اینکه بتوانیم تعادل جدیدی را به زندگیمان برگردانیم. سوگ، یک مصداق بارز از همین اتفاقات است.
این رواندرمانگر میگوید: «زمانی که یکی از عزیزترین و پررنگترین آدمهای زندگی خود را از دست میدهیم، ممکن است انکار فقدان او انرژی روانی بیشتری از ما بگیرد، ممکن است رنج جای خالی او و مسئولیتهایی که در غیاب او به عهده ما گذاشته میشود از ما انسانهای خشمگینتری بسازد اما واقعیت این است که او دیگر نیست. چندی پیش یکی از دوستان من تعریف میکرد که بعد از فوت پدرش هنوز هم هر روز صبح با گوشی همراه او به خط خود پیام میدهد و از جانب پدر مرحومش به خود سلام و صبح بخیر میگوید. واقعیت این است که دوست من هنوز در مرحلهی انکار بهسر میبرد و آمادگی لازم برای پذیرش آنچه اتفاق افتاده را ندارد. مثال دیگر انکار فقدان، زمانی است که ما وسایل شخص فقید را بهطور وسواسگونهای نزد خود نگه میداریم و به هیچ قیمتی حاضر نیستیم حتی برای چند لحظه از خودمان جدا کنیم. گاهی فرد بعد از فقدان تلاش میکند تا رنج را در نظر خود کوچک کند و رفتارهای او اصلا شبیه انسان سوگوار نیست. تکلیف اول همه ما بعد از مواجهه با فقدان و تابآوری در سوگ، پذیرش است. قبول اینکه آن شخص فقید دیگر نیست.»
هماهنگ کردن دنیای بیرون با واقعیتها
این رواندرمانگر عنوان میکند: «گاهی ممکن است فرد داغدیده فکر کند طبیعی نیست اگر سوگواری میکند یا آدم ضعیفی است اگر درگیر اندوه و غم است. ممکن است تصور کند ماندن در بازه زمانی سوگواری او را از زندگی عقب میاندازد و باید بیاعتنا به اندوه، فعالیتها و مسئولیتهای اجتماعی خود را به کیفیت قبل ادامه دهد. ممکن است تله کمالطلبی این وضعیت را تشدید کند و فرد از اینکه امور به نحو عالی پیش نمیروند احساس گناه کند و خود را حسابی شماتت کند. فرد داغدیده باید بپذیرد که سوگواری نه تنها نشانهی سلامت روان است، بلکه امری کاملا ضروری است و اگر پروسه آن به خوبی طی نشود، در آینده در جای دیگر، به نحو دیگری خود را نشان خواهد داد و زندگی فرد را مختل خواهد کرد. از طرفی اغلب بازماندگان در هماهنگ کردن دنیای بیرون با واقعیتها دچار مشکل میشوند. این مرحله، وقتی است که فرد داغدیده متوجه میشود از این به بعد او باید مسئولیتهای شخص فقید را به عهده بگیرد. جایی که متوجه میشود کسی که از زندگیاش حذف شده دقیقا چه کسی بوده است و چه نقشی در زندگی او داشته است. مرحلهای که متوجه میشود دنیای بیرون معطل او نمیماند و او موظف است نظم را در زندگی جاری کند، موظف است مسئولیتهای دیگری را به دوش بکشد بدون اینکه بتواند گلایهای داشته باشد.»
این رواندرمانگر هماهنگ کردن دنیای درون را از دیگر مراحل سوگواری دانسته و بیان میکند: «در این مرحله فرد داغدیده جای رنج را در قلب خود پیدا میکند، دیگر انکار نمیکند، از کسی خشمگین نیست و زندگی تا حد زیادی تعادل ثانویه خود را بازیافته است. میداند که قرار نیست شخص فقید را فراموش کند و یاد میگیرد چطور با غم فقدان او به نحو مسالمت آمیز کنار بیاید و زندگی را ادامه دهد. طبیعتا ایستگاههای تابآوری در سوگ را نمیتوان حذف یا سانسور کرد و تنها پس از عبور از مسیر تابآوری در سوگ، میتوان زندگی مسالمتآمیز با اندوه را تجربه کرد.»
گروهی از روانشناسان میگویند که ماتم نوعی تجربه عمومی انسانی است که مغز ما برای کنترل و مهارکردن آن تکامل یافته است.
علیرضا شریفی در قامت روانشناس، میگوید که «در طول هزاران سال فقدان و مرگ در اجتماع، مغز رویّهی پیچیدهای را ایجاد کرده است تا به ما برای تحمل سوگواری کمک کند و نهایتاً آن را شفا دهد. ماتم واکنشی طبیعی است. هرچقدر هم که این واکنشها نگرانکننده و عجیبوغریب باشند، دلایل معقولی برای وقوع آنها وجود دارد. اندوه و ماتم چنان تأثیر قدرتمندی بر ما دارد که مسیرهایی برای جریانهای عصبی مغزمان از نو میسازد؛ سیستم لیمبیک (کنارهای)، بخش اولیه مغز که عواطف و رفتارهای ضامن بقای ما را کنترل میکند، نقش اصلی را بر عهده میگیرد، حال آنکه قشر جلوی پیشانی (مرکز استدلال و تصمیمگیری) نقش اصلی را واگذار میکند. از منظر تکاملی، مغز ما برای پاسخگفتن به آنچه تهدید محسوب میشود، بهنحوِ غریزی رفتار میکند. اغلب اوقات ما ازدستدادن یکی از عزیزانمان را تهدیدی به آن معنی تلقی نمیکنیم اما از دیدگاه مغز، این بهمعنای دقیق کلمه تهدید تلقی میشود. ادراک تهدید به این معنی است که واکنش ما برای بقا، «جنگ یا گریز»، آغاز به کار میکند و هورمونهای استرس مثل سیل در بدن جاری میشوند. یافتههای پژوهشگران در دانشگاه آریزونا و دیگران نشان داده است که سطوح کورتیزول (هورمون استرس) در افراد داغدیده بهشدت بالا میرود. در حالی که کورتیزول بهسرعت جریان مییابد، مغز، دستکم بهطور موقت، خود را بازسازی میکند تا به ما کمک کند که ضربه روحی ناشی از اندوه و ماتم را تحمل کنیم.»
نخستین هفتههای پس از فقدان، مغز مراکز تصمیمگیری و نقشهکشی را خاموش میکند
شریفی در ادامه توضیح میدهد: «در نخستین هفتههای پس از فقدان، مغز مثل پرستار سختگیری که استراحت موقت در بستر را بر خود تحمیل میکند، مراکز کنترل وظایف عالیتر، از جمله مراکز تصمیمگیری و نقشهکشی، را خاموش میکند. در همان حال، نواحی درگیر در احساس و خاطره با اضافهکاریِ خود تعیین میکنند که کدام احساس و خاطره اجازهی عبور یابد. اسکنهای مغزی از افراد داغدیده نشان میدهد که اندوه و ماتم بخشهایی از سیستم لیمبیک را فعال میکند؛ بخشهایی که گاه «مغز عاطفی» نامیده میشوند. از جمله نواحی لیمبیکِ فعالشده عبارتاند از آمیگدالا که شدت احساسات و ادراک تهدید را تعیین میکند، قشر کمربندی که در تأثیر متقابل احساسات و حافظه دخالت دارد و تالاموس، نوعی ایستگاه تقویتکننده، که سیگنالهای حسی را به قشر مخ، مرکز پردازش اطلاعات مغز، میرساند، لذا برای تداوم وظیفه و بقا، مغز مانند یک صافی عمل میکند که آستانه احساسات و خاطراتی را که میتوانیم یا نمیتوانیم اداره و کنترل کنیم، ردیابی میکند. چندان کاری برای تغییر این واکنش نمیتوان انجام داد، گرچه لزوماً ما نمیخواهیم چنین کنیم؛ این کار برای سازگارشدن با فقدان عزیزِ ازدسترفته اساسی است. در اصل، ما تابع این فرآیند کلی هستیم.»
شریفی به ما اطمینان میدهد که در هنگام سوگ، ناتوانیمان از ساختن جملات منسجم و منطقی یا بهیادآوردن اینکه درِ یخچال را برای برداشتن چهچیزی باز کردهایم، نباید ما را نگران کند؛ مغز صرفاً قدرت اندیشیدن را تا حد زیادی کم کرده است تا ما توانایی تحمل این فقدان را داشته باشیم. نتیجه این موازنه، شناختِ گنگ و مبهم است؛ آنچه نهایتاً «ماتمِ مغز» نام گرفته است. درست همانطور که بدن میداند چه کند تا زخمی شفا یابد، مغز هم میداند چه کند تا پس از فقدان، خودش را شفا دهد. اما شفایافتن زمان میبرد. شفایافتن نیازمند مهربانی و مواظبِ خود بودن است.
این روانشناس در پاسخ به اینکه اندوه و ماتم چقدر طول میکشد، میگوید: این موضوع از شخصی به شخصی متفاوت است. برای برخی از افراد، دردِ فقدان میتواند در طول چند هفته یا چند ماه بگذرد و تمام شود، حال آنکه برخی ممکن است بعد از یک سال هنوز غم و اندوه عمیقی را احساس کنند.
سوگ با افسردگی یا تنش پس از حادثه متفاوت است
پژوهشهای اخیر حاکی از آن است که اگر اندوه و ماتم برای مدتی بیش از حد طولانی بسیار شدید باشد، میتواند مسئلهساز شود. اکنون بسیاری از روانشناسان معتقدند که اگر توجه بیش از اندازه به فقدان، بیش از یک سال طول بکشد، ممکن است نیاز به درمان باشد تا به شخصِ داغدیده کمک شود که خود را بازیابد. این وضعیت که اختلال ماتمِ دیرگذر یا ماتمِ بغرنج نامیده میشود، در آخرین جلد راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات ذهنی (DSM-5) ثبت شدهاست؛ کتابی که روانشناسان و روانپزشکان برای تشخیص اختلالات بیماران به کار میبرند.
بر اساس یافتههای تحقیقی توسط پژوهشگرانی در هلند و آمریکا، افرادی که عزیزانشان را در رویدادهای خشونتآمیز از دست دادهاند یا رابطهای بسیار صمیمی با فرد متوفی داشتهاند، بیشتر در معرض ماتمِ بغرنج هستند. گرچه ممکن است آسان باشد که فرض کنیم اندوه و ماتمِ دیرگذر صرفاً شکلی از افسردگی است و به همان نحو هم میتواند درمان شود اما چنین نیست. بر اساس همان تحقیق، اندوه و ماتمِ بغرنج با افسردگی و اضطراب یا تنش پس از حادثه متفاوت است، اگرچه در برخی از علائم مشترکاند؛ از جمله ضعیفشدن خودانگاره یا خود را درککردن و انزوای اجتماعی. بر اساس یافتههای پژوهشهای دیگر، زوال و کاهش قوهی تشخیص و شناخت در افرادی با اندوه و ماتمِ بغرنج بارزتر است.
با همهی این احوال، موارد اندوه و ماتمِ بغرنج بهندرت رخ میدهد. بر طبق تحقیقی در سال ۲۰۱۷ توسط پژوهشگران دانشگاه آرهوس در دانمارک، فقط حدود ۱۰درصد از افراد داغدیده دچار این اختلال خواهند شد. اکثر افراد داغدار میان سوگواری فعالانه و اقدام به وظایف زندگی روزمره با ظاهری عادی در نوساناند. در واقع، محققان اکنون میدانند که نوسانات اندوه و ماتم، هر اندازه هم که ناخوشایند باشد، شیوهای برای کمککردن به مغز، ذهن و بدن است تا با فقدان کنار آیند و نهایتاً، با واقعیت جدید زندگی بدون عزیز ازدسترفته خود سازگار شوند.
فراز و نشیب زندگی و قواعدی که بازی دنیا مطابق با آن چیده شده است، اقتضای این را دارد که خیلی از اتفاقها خارج از ارادهی ما رقم بخورد. تجربه فقدان منحصر به افراد خاصی نیست و دیر یا زود همه ما را به چالش میکشد. مهم این است که رنج را بپذیریم و بدانیم که سوگواری کردن بخش ناگزیری از زندگی ماست. بدانیم ایستگاههای تابآوری در سوگ را نمیتوان سانسور کرد و باید اجازه دهیم زمان و انرژی لازم صرف شود تا از این مرحله گذر کنیم.

تیتر خبرها
تیترهای روزنامه
-
آگاهیبخشی سلامت باید در دستور کار باشد
-
دولت باید عدالت در حوزه سلامت را محقق سازد
-
گامی به سوی توسعه ترانزیت
-
مأموریت جریان غربگرا!
-
واشنگتن و تلآویو هرگز لبنان آرام و مستقل را برنمیتابند
-
تبدیل لبنان به سپر صهیونیستها
-
ایستگاههای تابآوری در سوگ را نمیتوان سانسور کرد
-
قطع رگ حیات اقتصادی صهیونیستها
-
ضرورت بازنگری حکمرانی زمین
-
عدالت درمانی با پزشک خانواده