چه ضرورتی دارد که با دیدن آثاری همچون «پیرپسر»، خوراک زهرآگین به خورد روح‌مان بدهیم؟
سه ساعت با اهریمن کاغذی

جواد شاملو 
در جریان فیلم سه قتل رخ می‌دهد و از قتلی در گذشته هم پرده‌برداری می‌شود، روی هم چهار قتل. یکی از قتل‌ها، همان قتل قدیمی، مربوط است به قتل زن توسط شوهر؛ دیگری معشوقه توسط فاسق، دیگری پسر توسط پدر و آخری، پدر توسط پسر. در این یادداشت نمی‌خواهم «پیرپسر» را نقد سینمایی کنم؛ که از من بلدترها کرده‌اند. حتی نمی‌خواهم صرفاً با نقد اجتماعی و نشان دادن فاصله این فیلم با جامعه، یا نقد داستانی و طرح پرسش‌هایی از فیلمنامه که هیمنه آن را زیر سؤال می‌برد، هیاهو و غوغاسالاری این فیلم به جای ارائه هنر ناب و خالص را فاش کنم. اما لطفاً دوباره دو سه خط ابتدای یادداشت که پی‌ریزی اصلی داستان فیلم است را بخوانید. سؤال این است که مگر من و تو روح‌مان را از سر راه آورده‌ایم؟ کجا رسالت سینما، رسالت هنر و رسالت داستان نمایش چنین پلیدی سیاهی بوده است و هدف از این همه چرک‌نمایی چیست؟ شاید بگویی در شاهنامه هم پدری پسری را کشته است. اما اگر فیلم را دیده باشی، تصدیق می‌کنی قتل سهراب توسط رستم هیچ ربطی به قتل رضا توسط غلام ندارد و معلوم نیست فیلم دقیقا چرا ادعا کرده که از شاهنامه اقتباس شده و این ظلم را به شناسنامه زبانی و ادبی ایرانیان روا داشته! سهراب به اشتباه، آن هم در یک نبرد میهنی، وسط جنگ توسط رستم کشته شد. غلام اما با تمام نفرتی که پدری می‌تواند از پسرش داشته باشد و در حالی که او را با شدت و حدت و یقین حرام‌زاده می‌خواند می‌کشد، خفه‌اش می‌کند (ضمناً غلام و هیچ‌یک از شخصیت‌های فیلم، هیچ شباهتی به ضحاک هم ندارند و اشاره فیلم‌ساز به ضحاک شاهنامه در انتهای فیلم برای نگارنده و احتمالاً اغلب مخاطبان کاملاً یک معماست).
شاید بگویی در «جنایت و مکافات» داستایوفسکی هم یک‌ جنایت عجیب وجود دارد، در آن جوانی، پیرزنی را بدون دلیل می‌کشد و در مسیر این قتل که توجیهی بی‌مبنا دارد، مجبور به کشتن یک زن دیگر هم می‌شود. پس داستایوفسکی هم سیاه می‌نوشت و اکتای براهنی هم در تیتراژ پایانی «پیرپسر»، به ارجاع یا اقتباسش از این اثری از این نویسنده اشاره کرده است. در پاسخ می‌گویم باز هم قتل‌های آن رمان، فاصله‌ای ناپیمودنی با قتل‌های فیلم آقای براهنی دارد. در «جنایت و مکافات» جوانی سودای قتل یک پیرزن غریبه را داشت، نه اینکه پسری سودای قتل پدرش را داشته باشد. ضمن اینکه راسکولینیکف درگیر مالیخولیا و افسردگی شدیدی بود، اما رضای «پیرپسر» ظاهراً از چنین بیماری روانی‌ای رنج نمی‌برد و با طیب خاطر و نوعی شوق معصومانه از کشتن پدر با برادرش سخن می‌گوید، هرچند که در نهایت هم موفق نمی‌شود و خودش توسط پدر کشته می‌شود. حتی در «برادران کارامازوف» (رمانی که فیلم ادعای اقتباس از آن را دارد) نیز که دقیقاً یک پسر حرام‌زاده دست به قتل پدرش می‌زند، ما با یک انگیزه قتل ساده طرف نیستیم، اصلا شبیه آنچه در «پیرپسر» شاهدیم نیست. باز شاید بگویی در «بوف کور» صادق هدایت هم عاشقی، همسر و معشوقه خود را می‌کشد. پاسخ این است که در کتاب هدایت هم شخصیت اصلی شدیداً بیمار است و در نهایت معشوقه یا همسر خود را می‌کشد، برای غلام اما کشتن همسرش یا کشتن رعنا، مطلقا بی‌اهمیت است و او از این کشتن‌ها، هیچ‌گونه ناراحتی به دل خود راه نمی‌دهد. هدایت در سرتاسر رمانش، مختصات یک مرد به آخر رسیده و معلق در تباهی را ترسیم می‌کند و توضیح می‌دهد که آن قتل فجیع و اسرارآمیز و رازآلود، چگونه از روحی سر می‌زند که در ابهام و گنگی و سحرشدگی خانه کرده است. «پیرپسر» اما داستان پیرمردی بنگی است خلاصه شده در شهوت و شراب که ترامپ و هیتلر را می‌ستاید و هر که را اراده کند می‌کشد و دو پسر اخته و بی‌مایه هم دارد و زن بی‌اراده‌ای را هم با پول اغوا می‌کند و لابد تنها به دلیل استنکافش در لحظه آخر، او را می‌کشد. سؤالم را دوباره می‌پرسم: مگر روح ما ظرف بی‌اهمیتی است که افراد برای قی کردنی ناگهانی از آن استفاده می‌کنند؟ چرا باید سه ساعت زمان خود را به فیلمی بدهیم که هیچ‌کدام از ادعاهای اقتباسش واقعیت ندارد و لیست بلندبالای ارجاعات و اقتباس‌هایش بیشتر به یک برچسب تبلیغاتی می‌ماند و چیزی جز نفس کشیدن در اتمسفری جهنمی را عاید مخاطبش نمی‌کند‌ و فضاهایی می‌سازد که هیچ‌جایی در ایران واقعی ندارد (همچون کافه‌ای عجیب که شبیه کافه‌های زیرزمینی نیویورک است و شیره‌کش‌خانه‌ای مخفی که شاید بیشتر در پستوهای برخی نواحی کابل یافت شود و خانه‌ای با یک قفسه شراب به شدت بزرگ که مخاطب ایرانی حتی در فیلم‌ها هم زیاد مثل و مانندش را ندیده)؟ 
شاید بگویید آخر این فیلم جذاب است! کافی نیست که سه ساعت غرق در یک داستان شویم و از جهان و مافیها منفک باشیم؟ می‌گویم: آن جذابیتی را باید تجربه کرد که روح ما از آن تغذیه کند، نه جذابیتی که از روح ما تغذیه می‌کند! جذابیت هم با جلا دادن روح ممکن است (حتی در تراژیک‌ترین حالت ممکن) و هم با خراش دادن روح. هنر، راه اول را و «پیرپسر» راه دوم را انتخاب می‌کند.