سلام بر آن هم‌نشینِ همراه، آن پدر مهربان آن برادر دلسوز و آن ولی‌نعمت همیشگی ملت ایران

شرف شمس

جواد شاملو
 تو امام رضایتی و من هم راضی‌ام به اینکه فقط بیایم در حرمت بنشینم. سرم را بیندازم پایین و با تار و پور فرش‌های حرمت حَرم بروم. تسبیحم را دور مهر‌م بچرخانم و غرق شوم در افکاری که بی‌اهمیت یا بااهمیتم. راضی‌ام به اینکه فقط نفس‌های در حرمت باشم. به اینکه گاهی جایم را عوض کنم و دیواری بر تکیه دادن پیدا کنم. زل بزنم به مردم یا به درودیوار حرم. این بار می‌خواهم که هیچ‌چیز از تو نخواهم. ساکت باشم. شاید مثل نقی احوال خودت را بپرسم. گمانم اشکالی نداشته باشد؛ تو اگر پادشاهی، اهل انس گرفتن هم هستی. بپرسم حال دلت خوب است؟ غم و غصه‌ای نداری؟ اصرار دارم این بار چیزی از خودم نگویم. دیگر خسته شده‌ام از خودم. شاید برخلاف همیشه سمت زیارت‌نامه نروم. زیارت مخصوصی که خیلی نادر است حرم بیایم و نخوانمش؛ با آن دعای زیبای بعدش. این بار که آمدم شاید خیلی مناسکی رفتار نکنم و آداب را به‌جا نیاورم. ببخشید دیگر. زائر قدیمی‌ات قدری بی‌حوصله شده. مثل پیرمردها بی‌تفاوت شده. باور کن اگر ببینی‌ام نمی‌شناسی‌ام. اما ولش کن. گفتم که؛ نمی‌خواهم از خودم بگویم. نه از گذشته حسرتی، نه از حال شکایتی و نه برای آینده آرزویی. این بار که بیایم حتی اشکی نمی‌ریزم؛ مگر ناخودآگاه و بی‌اختیار. همه سؤال‌هایم را، همه شکایت‌هایم را، همه دلایلم را، معماهایم را، احتیاج‌هایم را، درد دل‌هایم را می‌گذارم پشت در حرم. من ‌فقط می‌خواهم برسم خانه‌ام. می‌خواهم یکم پیش دوستم باشم. خجالت نمی‌کشم که این را بگویم. خودت فرمودی: «اَلْاِمَامُ اَلْاَنِیسُ الرَّفِیقُ وَ الْوَالِدُ الشَّفِیقُ وَ الْاَخُ الشَّقِیقُ». خجالت نمی‌کشم چون دیگر آب از سرم گذشته. چون فارغ از کلام شما، خودم هم دیده‌ام بزم اگر بزم نور باشد؛ ذره با خورشید برابر می‌شود. در محدوده شعاع خورشید می‌درخشد، درحالی‌که اصلا ماهیتش معلوم نیست؛ و به‌آرامی می‌چرخد، هدف خاصی ندارد اما ساکن هم نیست.
آری برادرم. عزیزم. امامم. خورشیدم. مهربانم. حال من ظاهرا چندان روبه‌راه نیست. اما راضی‌ام. به اینکه تو باشی راضی‌ام. به اینکه کنارت باشم راضی‌ام. حتی اگر محلم نگذاری. راضی‌ام به اینکه روی این زمین، همین زمین، همین خاکی که رویش قدم بر می‌دارم تو هم قدم برداشته‌ای؛ تو هم به همین خورشیدی که من می‌نگرم نگریسته‌ای. نیامده‌ام بگویم حالم را خوب کن؛ دیواری باشد که سرم را به آن تکیه بدهم و آن دیوارِ حرم تو، خانه تو باشد. در حرمت انگار خودم را به آب سپرده‌ام بی‌آنکه خوف غرق شدن داشته باشم. انگار می‌توانم زیر آفتاب بنشینم بی‌آنکه گرمایش آزارم بدهد. انگار می‌توانم در ساکت‌ترین و انبوه‌ترین جنگل دنیا راه بروم بی‌آنکه گم شوم. امام رضا یک معنای جدید از لقبت کشف کردم. اشکالی ندارد؟ تو آن عزیزی هستی که صرف بودنت آدم را راضی می‌کند. تو باش عزیز دلم، من هم باشم؛ همین. چیز دیگری نمی‌خواهم. تو همان امامی که صرف وجودت آدم‌ها را راضی می‌کند.
 شرف شمس